به فرودگاه استانبول میرسم. اینستاگرامم را باز میکنم. مردم را در خیابان میبینم و برای نخستین بار فریاد «ژن، ژیان، ئازادی» میشنوم. این تصویر را پیشتر در رؤیا میتوانستم تصور کنم، اما این رؤیا نیست، واقعی است. گریه میکنم. بعد لبخند میزنم.
در آسمانم، قلبم گرفتهاست. دختر زیبایی که کنار من نشسته در بارهی انرژیهای مثبت، یوگا، و مراقبت از خود حرف میزند. چشمانم را میبندم و آرزو میکنم زودتر به مقصد برسم تا از این اضطراب کشنده رها بشوم. سه ساعت مسیر استانبول به تهران ساعتها طول میکشد. سیمکارتم را در دهانم گذاشتهام و فکر میکنم اگر مرا دستگیر کنند آن را خواهم بلعید.
وارد خانهی برادرم میشوم. دو بچهی کوچک روی تراس منتظر رسیدن من هستند. داد میزنند: عمه اومد، عمه اومد! قلبم سرشار از شادی میشود.
در روستا هستم. جایی که در آن بزرگ شدهام. پدرم هم اینجا است که برخی کارهایش را در مزرعه سر و سامان دهد. او پیر و نابینا است. همسرش هم اینجا است. دو روز است اینترنتم قطع شدهاست. ساعت ۴ صبح ناگهان از خواب میپرم و میبینم اینترنتم کار میکند. عکس زنی را میبینم که رفته روی کاپوت ماشین، روسریاش را آتشزده و مردها دارند برایش کف میزنند. لبخند میزنم…بعد اشک میریزم.
اینترنت دوباره قطع شد. چند کتاب در زیرزمین پیدا میکنم تا خود را سرگرم کنم. در همان جایی دراز کشیدهام که ۲۰ سال پیش خبر شدم دختری به نام م که دو شب خانه نرفتهبود را برادرش آتش زدهبود. مادرش در دادگاه شهادت داد که خودش خودش را آتش زده. به پدرم نگاه میکنم که پیر است و نابینا، و البته مهربان. میگوید به آنها چه ربطی دارد که دختری حجاب داشته باشد یا نه؟ چرا آنها این دختر جوان بیچاره را کشتند؟ به چهرهاش نگاه میکنم. صادق و راستگو است. آیا یادش هست ۲۰ سال پیش وقتی ماجرای م را فهمید چه گفت؟ گفت فقط خاک گور میتواند چنین ننگی را بپوشاند.
باز هم اینترنت رفت. میخواهم به شهر بروم که در تظاهرات شرکت کنم یا دستکم از نزدیک ببینمش. اما یادم میآید اینجا هستم که این روزهای گرانبها را با پدرم بگذرانم، تا احساس گناهم را از بابت اینکه از پیشش خواهم رفت و یک سال از او دور خواهم بود تسکین دهم. باز هم ساعت ۴ صبح بیدار میشوم و اینترنت وصل است. میبینم در مدتی که اینترنت نداشتهام ترانهای پخش شده، همه جا رفته، و خوانندهاش هم دستگیر شدهاست. «برای آزادی..».
آخرین روزی است که در شهر زادگاهم هستم. به قبرستان سر خاک مادرم میروم. یک سال از دیدار قبلی گذشتهاست. به شدت گریه میکنم. این بار نه فقط برای زندگی از دست رفتهی مادرم بلکه برای سارینا، برای نیکا، برای ژینا، برای م، برای دختر همسایهمان که دیدمش دست در دست بچهای و بچهای دیگر در شکم. سخت میگریم. به مادرم میگویم: این دیدار خداحافظی است. شاید دیگر نزدت برنگردم.
در دفتر کار برادرم هستم. صدای عبور موتورسیکلتها را میشنویم. از پنجره به بیرون نگاه میکنم. دانشجویان جوان میدوند و موتورسیکلتها آنان را تعقیب میکنند و گلوله پلاستیکی به صورتشان شلیک میکنند. بیرون میروم. روسریام را روی شانه میاندارم و راه میروم. میلرزم و هر لحظه منتظرم گلولهای بیاید و چشمانم را ببرد. وقتی میشنوم موتورسیکلتی نزدیک میشود، سرم را برمیگردان، مثل همان وقتها که اسیدپاشی در شهررایج شدهبود.
دو هفته گذشته و من به خانه میروم. برچسبهای تازهی «زن، زندگی، آزادی» روی دیوار روبروی خانهی ما چسباندهشدهاند. همه جای شهر پر است از این برچسبها. آنها پاک میکنند و ما دوباره مینویسیم. کسانی روی بامها فریاد میزنند «مرگ بر خامنهای». من و خواهر شوهرم روی بالکن مینشینیم و همراه با بقیه شعار میدهیم «مرگ بر خامنهای». برادرم در اتاق نشیمن نشستهاست.
پروازم را عوض کردم. دارم میروم. آخرین کاری که باید بکنم دیدن ر است. ر در خانهاش نیست. شریک زندگیاش دستگیر شد و برای همین او در خانهی یکی از دوستانش پنهان شده. دوباره اینترنتم از کار افتاده. با تلفن دوستم برایش پیام میفرستم. میخواهد برایش ویدئو بفرستم که مطمئن شود خودم هستم. آدرسش را میفرستد و میروم. ش در اولین روز انقلاب دستگیر شدهبود و اکنون آزاد شدهاست. میگوید: «وقتی به خانه رسیدم، برچسب زن، زندگی،آزادی روی دیوار روبروی خانهی ما دیدم. شروع کردم به زنگ زدن تا به بقیه خبر دهم.» فکر میکنم وقتی ما داشتیم شعار مینوشتیم، کسانی که در زندان بودند نمیدانستند که آیا انقلابی در حال وقوع است یا نه؟ انقلابی که خودشان شعلهی آن را روشن کردهبودند. آن وقت یاد زینب میافتم که بیش از ده سال است زندانی است.
در فرودگاه هستم، در جایی که در گذشته دانشجو بودم. مأمور کنترل گذرنامه نگاهی به گذرنامهام و بعد نگاهی به من میکند. نگاهش طوری است که دلم میخواهد بگویم:«بله، دارم از جنگ برمیگردم. من گیلیاد را تاب آوردهام». یکی دو سؤال میپرسد و جواب میدهم. گذرنامهام را مهر میکند. چمن سبز را میبینم، هوای تمیز، کودکانی که به هر سو میدوند. میزنم زیر گریه. من از گیلیاد زنده بیرون آمدم اما مردمم را جا گذاشتم.